ــــــــــــــ معلم خوانساری ـــــــــــــــ

محتوای آموزشی و ارزشیابی پایه ششم

ــــــــــــــ معلم خوانساری ـــــــــــــــ

محتوای آموزشی و ارزشیابی پایه ششم

بایگانی
آخرین نظرات

درهمانه 2

پنجشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۰، ۰۷:۳۴ ب.ظ
سر کلاس داشتم درباره سامانیان صحبت میکردم یه دفه یکی از بچه ها گفت خانم اجازه!گفتم بله.گفت خانم سامانیان مال خیلی وقت پیش بودن.گفتم بله.گفت یعنی گربه میخوردن!!!!!من همینطوری موندم گفتم چرا همچین فکری میکنی؟ گفت آخه اون وقتا گاو نبوده!!!!

-زنگ علوم درس درباره گیاه خاک بود."بچه ها وقتی که در فصل پاییز برگ درخت ها می ریزه این برگ ها در اثر گذشت زمان..."(من در حال کشیدن یک درخت روی تخته)شاگرد خوب کلاسم با قیافه ای متفکرانه دست گرفت و گفت : خانم ماکارانی درخت داره؟!!!! من و کل کلاس یه دفه از خنده ترکیدیم.هر چی میومدم جوابشو بدم نمیتونستم.یکی از بچه ها خیلی قشنگ کلاس و کنترل کرد.سریع اومد وسط کلاس و فرایند تهیه ماکارانی از گندم رو توضیح داد.بعدش با خودم گفتم چه معلم بی جنبه ای هستما!

-کلاس من در انتهای حیاط واقع شده و به خاطر این که از دفتر دور هست کسی کاری به شاگردام نداره و خیلی راحت سر و صدا میکنن.زنگ کلاس که خورد رفتم سر کلاس دیدم طبق معمول دارن با هم کشتی میگیرن.کلی دعواشون کردم و عصبانی اومدم بشینم رو صندلیم که دیدم جای پا رو صندلیمه.آتیش گرفتم گفتم: کدون بی تربیتی رفته رو صندلی من؟!! یکی از بچه ها گفت: آقای "ص" خدمتگذار مدرسه.منو میگی از خجالت کلی سرخ شدم بچه هام د بخند...

-یکی از بزرگ ترین مشکلات من در تدریس علوم وجود موجودی به نام کرمه.درس علوم درباره سرعت رشد گیاه در انواع خاک ها بود.به بچه ها گفته بودم دانه های لوبیا رو تو خاک های مختلف قرار بدن و بعد از چند روز بیارن سر کلاس.زنگ علوم داشتیم خاک ها رو با بچه ها بررسی میکردیم که یه دفه یکی از بچه ها با ذوق و شوق اجازه گرفت و شیشه خاکشو اورد جلو من و گفت خانم ببینید خاک ما پر کرم سفید شده.و من در اون لحظه شدیدا دلم میخواست خودمو از کلاس پرت کنم بیرون و سرمو بزنم زمین.بچه ها از قیافم فهمیدن.یه دفه علی گفت: بچه ها خانم از کرم میترسه و کل کلاس شروع کردن به هر هر خندیدن

-داشتم هدیه های آسمان تدریس میکردم چند دقیقه یه بار یکی از بچه ها میگفت : آخ.دوباره یه نفر دیگه چند دقیقه بعد میگفت : آخ.این اتفاق چند بار افتاد تا اینکه دیدم شاگرد خوب و مودب و فهمیده کلاسم داره کاغذ میخوره و وقتی دقت کردم دیدم کاغذ هارو که حسابی جویده شده میذاره تو لوله خودکارو فوت میکنه سمت گردن بچه ها.وقتی مچشو گرفتم مجبورش کردم کل کلاسو جارو کنه.

-کلاس اضافه برای بچه ها گذاشته بودیم برای همین باید نهار میاوردن و تو مدرسه میخوردن.صداقت و صمیمیت بچه های روستا خیلی برام قشنگ بود.توی حیاط دو دسته شده بودن.دختر ها دور هم و پسر ها هم دور هم.برای خودشو سفره انداخته بودن و هر چی داشتن گذاشته بودن وسط سفره و با هم میخوردن.به سفره بقلی هم کلی خوراکی تعارف میکردن.خدایا به خاطر دیدن این همه زیبایی ممنونم.

  • زهرا مهدوی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی